ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

مادر و دختر

سلام ماه پیشونی مامان   وبلاگتو قرض میگیرم تا نکاتی واسه خودم یادداشت کنم از یه کتاب..... شاید بعدن وقت نشد دوباره بخونمش، یا شایدم شد اسباب بازی تو و نیست و نابودش کردی    ^از همین حالا شروع کن.مادری باش که همیشه میخواستی. منتظر نشو او هجده ساله شود. ^برای صمیمانه ترین، هیجان انگیزترین و دوست داشتنی ترین ارتباطی که تاکنون داشته ای، آماده باش. ^به یاد داشته باش تعویض موفقیت آمیز کهنه ی دختر کوچولو یعنی: 1- هیچ چیز به صورتت نمی پاشد. 2- لباسهایت تمیز می ماند. 3- حس بویایی ات هنوز کار می کند. ^ آماده باش. احساسات هیجانی دخترهای کوچولو، حتی مادرشان را متعجب میکند. ^ بدان به عنوان ما...
31 خرداد 1390

روز پدر

امروز روز پدر بود و باباییت خوشحال از اینکه اونم امسال تقریبا یه پدره،( البته به قول من نصفه نیمه)...... تا عصر که خونه خودمون بودیم و عصری رفتیم خونه باباجون............... دایی مهدی هم از مشهد آمده بودن و پارمیس جیگرم رو بگو  انگار منو نشناخت............. با یه نیگاه عاقل اندر سفیه(صفیه!!!)  ازم پذیرایی به جا آورد که خودم تعجب کردم خودمم....... والاااااااااااا خب بچه حق داشت بترسه............. تا وقتی اونجا بودیم از بغل مامانش جدا نشد....... ای جان قربونش برم که تو شیرین کاری لنگه نداره..... " ای بلا " گفتنش منو کشته.............. وقتی از یه چیزی هیجان زده میشه همچین دستاشو...
26 خرداد 1390

تمنای وصال

سلام گلکم گرچه که خاطرات دنیای تو درون من خیلی شیرین و توصیف نشدنیه اما نمیخوام زیاد وبلاگتو با این چیزا شلوغ پلوغ کنم. من و بابایی بدجور منتظر ورود ارزشمندت به زندگیمون هستیم. الان که به هشت ماه پیش فکر میکنم.......... روزای اولی که از تولد تو ( البته تو دنیای تنگ و تاریک وجود من) با خبر شدیم............ چقدر هراس و دلهره داشتیم... اینکه میتونیم خوب ازت مراقبت کنیم؟؟؟؟؟؟ اینکه بعد از شش ماهگیت که مرخصی زایمانم تموم میشه کجا بذاریمت؟؟؟؟؟؟ و یه فکربچه گانه ای که بعد از تولدت دیگه به هیچ تفریح و سفری نخواهیم رسید......... دیگه زندگیمون خلاصه میشه در نگهداری و مراقبت از تو ........ و شاید عشمون به همدیگه کمرنگ...
25 خرداد 1390

هفته سی و یکم

سلام گلم الهی فدای تو بشم من مامانی دیشب رفت پیش خانم دکترش. تا رفتم رو وزنه باز دکتر با نگرانی نیگام کرد و گفت: خیلی وزنت زیاد شده خانمی، خیلی حتمن نی نی تو دوس داری که اینقد به خودت میرسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد هم باز واسم آزمایش نوشت. تو همین چند روز آینده باید برم. الان هفت ماه از وقتی تو، تو وجودم لونه کردی میگذره و من 15 کیلو وزن اضافه کردم. هرکی منو تو این هفت ماه ندیده میگه چقدر این کوچولو زشت و بد ترکیبت کرده خیلی خپل شدی............ من به این حرفا اهمیتی نمیدم بالاخره مادر هرجور شرایطی رو برای مادر شدن باید بپذیره. من تنها دغدغه ام اینه که تو سالم باشی و تا آخرین لحظه بتونم خوب ازت محافظت کنم تا با سلامتی ...
8 خرداد 1390

ترنم بهاری

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی دیروز واسم یه روز عالی بود. البته میدونم به تو هم خوش گذشت، حالا شاید خسته شدی و روت نمیشد بهم بگی......... من و بابایی واسه اسمت خیلی جستجو کردیم، تقریبا همه سایتهای نام گذاری رو گشتیم و میخواستیم که اول اسمت با "م" شروع بشه چون هم اول اسم من هم بابایی و هم اول فامیلت "م" هست. شاید این یه جور خودخواهیه اما ما هردو پامون رو تو یه کفش کرده بودیم و درم نمی آوردیم. یه روز ملینا صدات کردیم(البته یه روز که نه چند ماه، چون من این اسم رو از قبلن خیلی دوست داشتم) بعدش "مهتاب" شدی.................... "مارال" هم چند صباحی مهمونت بود، و................... دیروز که با بابایی رفتیم فن...
7 خرداد 1390

بهشتیان

این جمله هیچ وقت از یادم نمیره که میگفتن: تا مادر نشی احساس یک مادر به فرزندش رو درک نمیکنی. آسودگی از محن ندارد مادر آسایش جان و تن ندارد مادر دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد................ آرزو میکنم که همه مامانا در پناه پروردگار ودر کنار خانواده ی عزیزشون خوشبخت و پایدار باشند. آرزو میکنم که هر مامانی که چشم براه فرزندشه با سلامتی و خوشی فرزند دلبندشو کنار خودش ببینه. آرزو میکنم هر مامانی که در انتظار داشتن فرزند روز و شب دعا میکنه از این هدیه ارزشمند بی نصیب نمونه و طعم شیرین عشق مادری رو بچشه ( گفتم مامان چون میدونم خدای بزرگ و مهربون این توفیق رو به همه ما میده، چه زود ...
2 خرداد 1390
1